راه یافته

 سلام.الان12 شبه و دیگه واردشنبه آخرین روز ماه مبارک شدیم.نمی دونم چیکار کنم.همیشه روز آخرش که میشه دعا می کنم یه روز دیگه بهش اضافه بشه.بشه 30روز.ولی تا حالا هیچ وقت این اتفاق نیفتاده.فکرشو بکن یه آدمی باشی با افسردگی مزمن،تو زندگیت به هرچی بزنی به در بسته بزنی،هیچ هیجانوشادیوتفریحی نداشته باشی،دوزارپس انداز دل خوش کنک از خودت نداشته باشی،از همه آرزوها و رویاهای جوونیت گذشته باشی،همه خیلی که بهت احترام بذارن به عنوان خدمتکارشون قبولت بکنن،بعد توی 12ماه سال،یک ماه باشه که هرسحر به یه امید وآرزویی از خواب پامیشی،اجرای دلنشین فرزادجمشیدیو از کانال یک میبینی وباهاش همنوا میشی،با خدا مناجات می کنی،سحریتو هر چند تنهایی می خوری،اول وقت همزمان با امام زمانت نماز صبحتو می خونی،به این فکر می کنی که شاید اگه آرزوهای برباد رفته تو از خدابخوای امسال دیگه اجابتت کنه،به این فکر می کنی که یه چندشبی رو میتونی بری مسجد ولابلای گریه های همه تو هم باصدای بلند زار بزنی(چیزی که تو 11ماه دیگه خیلی کم نصیبت میشه)،هر روزت کلی برنامه داری،اینکه تاجایی که میتونی قرآن بخونی،دعا کنی،صلوات بفرستی،غیبت نکنی،تونمازجماعت شلوغ مسجد شرکت کنی، سخنرانیهای باحال گوش کنی ، احساس کنی به خدا نزدیکتر شدیو واقعا دوستت داشته و داره ودرعین حال که وظایف روز مره تو (هرچند سبک تر)انجام میدی منتظر لحظه قشنگ افطار باشی،حتی پدرومادرت وقتی میبینن روزه ای کمتر بهت گیر بدن واز انجام بعضی کارا معافت کنن.اون وقته که دوس داری این روزای تشنگی و گرسنگی حالا حالا ها ادامه داشته باشن،اونوقته که از زبون هرکی میشنوی که"خسته شدیم بابا دیگه تمومم نمیشه"دلت هری می ریزه پایین.(جالب اینجاست که این حرفو بیشتر از زبون کسایی می شنوی که روزه هم نمیگیرن.)حالا هم که واقعا داره سفره مهمونی جمع میشه.بازم روزمرگیهای مزخرف شروع میشه،بازم خدا رو یادت میره،دیگه به بهونه گرفتاریهای مختلف وقت نمی کنی براش وقت بذاری وروزی دو کلمه صاف و ساده باهاش صحبت کنی.بازم ازش طلبکار میشی،باهاش قهر می کنی و همه یا بیشتر کارهای این یک ماهو می بوسی میذاری کنار تا سال دیگه که آیا باشی یا نباشی،تازه اون کارای باقیمونده رو هم که با کلی کسالت و از سر رفع تکلیف انجام می دی دیگه حال و هوای این ماهو نداره.خلاصه چی بگم عشقم داره میره وتازه برای رفتنش باید جشن هم بگیرمو خوشحال باشم.برای اینکه اونجوری که باید وشاید حقشو ادا نکردم و آدم نشدم.ولی خب چه میشه کرد.روزگاره و میگذره.شاید به شوق شروع یه زندگی تازه و یه تولد دوباره بشه جشن گرفت.محتاج دعا

پیوست:پوزش بابت اشکالات تایپی.چنتا از دکمه های کیبوردم خرابه و با اعمال شاقه می نویسم

 

نوشته شده در شنبه 28 مرداد 1391برچسب:,ساعت 1:13 توسط نوران| |


Power By: LoxBlog.Com