راه یافته
حدود یک هفته پیش من یه مصاحبه استخدامی در یک سازمان دولتی در شهرستان آبا و اجدادی داشتم.قبلش تو اینتر نت سرچ کنم که تا حدودی دستم بیاد چه جور سوالایی می پرسن.وجالب اینجاس که حدود 80درصد سوالا همونایی بود که افراد مختلف تو وبلاگشون نوشته بودن.به لطف خدا و کمک این دوستان مصاحبه م رو که حدود یک ساعت طول کشید،به خوبی پشت سر گذاشتم.البته اینکه نتیجه چی بشه الله اعلم.ولی حس قدر شناسی وادارم کرد که تمام سوالاتی که یادم مونده اینجا بنویسم.شاید در آینده به درد یکی بخوره.(دیگران کاشتند و ما خوردیم....)دیگه جوابها با خودتون.چون نمیتونم بگم جوابهای من تاچه حد درست بودن.و تازه تعدادی از سوالات هم به نظرات شخصی هر فرد برمیگرده: 1.چرا این سازمان را برای کار انتخاب کردید؟ 2.آیا تا به حال در جای دیگری مراحل گزینش را طی کرده اید؟قبول شده اید یانه؟علت عدم قبولی؟ 3.یک روز جمعه خود را توصیف کنید. 4.انتقاد را می پسندید یا پیشنهاد؟خودتان اهل کدامیک هستید؟ 5.تا چه حد از دستورات ما فوق تبعیت می کنید؟ 6.اسراف یعنی چه؟ 7.امید در زندگی از کجا نشآت می گیرد؟ 8.راههای شناخت خداوند چیست؟ 9.قرب الهی چگونه حاصل می شود؟ 10.ایمان به چه معناست؟ 11.مبارزه با نفس اماره به چه طریقی است؟ 12.فلسفه حجاب از نظر شما چیست؟ 13.مطلقه بودن ولایت فقیه به چه معناست؟ 14.آیا در نماز جمعه،انتخابات و راهپیمایی ها شرکت می کنید؟ 15.فرق مرجع تقلید با ولی فقیه چیست؟ 16.مقلد کیست؟ 17.تحقیق در اصول دین چه حکمی دارد؟ 18.آیا در مورد احکام باید تحقیق کرد؟ 19.مطهرات(پاک کننده ها)را نام ببرید. 20.برای چه کارهایی وضو لازم است؟ 21.ارکان نماز را نام ببرید. 22.واجبات غیر رکن نماز را نام ببرید. 23.قیام متصل به رکوع چیست؟ 24.نماز های واجب را نام ببرید. 25.انواع وضو را نام ببرید. 26.انواع طریقه غسل کردن را نام ببرید. 27.خطبه های نماز جمعه چند تاست؟قبل از نماز ایراد می شود یا بعد از نماز؟ 28.در زمان غیبت نماز جمعه واجب است یا مستحب؟ 29.اگر به رکعت دوم نماز جمعه برسید چه می کنید؟ 30.واجبات قبل از نماز چیست؟(مواردی که قبل از نماز خواندن باید رعایت کرد) 31.چه نماز هایی را می توان به صورت جماعت خواند؟ 32.نماز احتیاط چیست؟ 33.کفاره روزه خواری عمدی چیست؟ 34.مسافرت در ماه رمضان چه حکمی دارد؟ 35.ربا چیست؟ 36.تولی و تبری به چه معناست؟ 37.آیا مرجع تقلید می تواند زن باشد؟ 38.آیا کسی که ابتدا به ساکن قصد تقلید دارد می تواند از مجتهد مرده تقلید کند؟ 39.قلب قرآن و عروس قرآن چیست؟ 40.شآن نزول سوره کوثر در مورد چه کسی است؟ 41.خامس آل عبا کیست؟ 42.ترکیب شورای نگهبان را چه کسانی تشکیل می دهند؟ 43.اعضای شورای نگهبان را چه کسی انتخاب و معرفی می کند؟ 44.وظیفه قانونگذاری بر عهده کدام مرجع است؟ 45.مرجع رسیدگی به جرائم رئیس جمهور چیست؟ 46.مرجع حل اختلاف قوای سه گانه کیست؟ 47.خلع وزرا را چه کسانی می توانند انجام دهند؟ 48.اعضای مجمع تشخیص مصلحت را چه کسی تعیین می کند؟ 49.هفته دولت به کدام مناسبت برگزار می گردد؟ *موفق باشید* بازم محرم از راه رسید.برای من یکی از چیزایی که یادم میندازه عمرم چقدر زود میگذره همین تند و تند فرا رسیدن محرمه.تو چند سال اخیر،آبجی دومی و بچه هاش میومدن اینجا و یکی دوسال بود که آبجی بزرگه هم میومد.سحر اینا هم میومدن تو خونه کوچیکه شون که نزدیک ماست.با بودن اونا همیشه محرم برام خیلی خاطر انگیز بوده.بخصوص اینکه تو محله ما مراسما خیلی پررنگ و پرشوره.برخلاف بعضی جاهای این شهر درندشت که که انگار تقویم قمری توش راهی نداره.بچه ها خیلی شور و شوق داشتن که برن از جاهای مختلف غذا بگیرن.بعد هرکدومشون با ناخن اسمشونو رو در ظرف یه بار مصرف حک میکردن که کسی بهش دست نزنه!یخچال پر میشد از ظرفای غذا.حالا خدا نکنه موقع شام یا ناهار که غذاها رو گرم میکردیم،ظرف غذای یکی ازین بچه های کوچیکتر دست میخورد.الم شنگه ای به پا می شد که اونورش ناپیدا.اما امسال به دلایل مختلف که یکیش اختلافات پیش اومده با داداش کوچیکه و زنشه،خواهرا گفتن نمیان تهران.این عروس خانم هم که چند وقت پیش خونوادشو آورد خونه مون تا با ما سنگاشونو وا بکنن.وفعلا قرار شده کمتر به خونه همدیگه رفت و آمد کنن و ما یه نفسی تازه کنیم!عروسی هم موکول به این شد که داماد کار پیدا کنه.بگذریم.امسال احتمالا فقط سحر اینا بیان یه سری بزنن.منم که این روزا حسابی مریض شدم و اصلا نتونستم تو مراسم شرکت کنم.خدا کنه بعد ازین بتونم.خودم خیلی متاسفم که محرم برای ما تبدیل شده به خاطرات نذری گرفتن یا بعضا رفتن سر کوچه و تماشای هیئت های عزاداری.اصلا یادمون رفته که این کارا به خاطر کیه؟یه جورایی تبدیل به یه عادت شده.امیدوارم امسال که اینجا هم کمی خلوت تره یه خورده به خودم بیام! نمیدونم چرا دیگه دل و دماغ نوشتن ندارم.آخه واقعا چه حرفی هست؟همش گله و شکایت و دلتنگی.خواهر زاده عزیز هم که ازدواج کرد و سرش حسابی گرمه.نه اینکه بگم قبلا خیلی با هم ارتباط داشتیم.چون بودن تو دو شهر مختلف به خودی خود ارتباط رو مشکل میکنه.ولی خب دلمون به هم خوش بود.وقتی به هم میرسیدیم کلی حرف داشتیم که بزنیم.ولی دیگه سوم شخصی از راه رسید و جای منو براش پر کرد که هیچ،تبدیل به اول شخص شد!البته این کاملا طبیعیه ولی هیچ کس انتظار نداشت به این زودی اتفاق بیفته.الان تنها کسی تو خونواده که باهاش ارتباط نزدیک دارم همین سحر جونه و بعدش آبجی خانوم بزرگم.داداش کوچیکه هم که به لطف رفتار های خانومش باهم قهریم.اگه پارسال یکی بهم میگفت یه روزی با این داداشت یه دعوا و بگومگوی حسابی می کنید و دیگه دلت نمی خواد باهاش حرف بزنی اصلا باورم نمیشد.سال به سال دریغ از پارسال!فردا ایشالا قراره یکی از دوستای خوابگاهیم برای تسویه حساب دانشگاهش از شمال بیاد.اگه خدا بخواد می خوایم تو میعادگاه رادیو هفت همو ببینیم.خدا کنه بشه سلام.الان12 شبه و دیگه واردشنبه آخرین روز ماه مبارک شدیم.نمی دونم چیکار کنم.همیشه روز آخرش که میشه دعا می کنم یه روز دیگه بهش اضافه بشه.بشه 30روز.ولی تا حالا هیچ وقت این اتفاق نیفتاده.فکرشو بکن یه آدمی باشی با افسردگی مزمن،تو زندگیت به هرچی بزنی به در بسته بزنی،هیچ هیجانوشادیوتفریحی نداشته باشی،دوزارپس انداز دل خوش کنک از خودت نداشته باشی،از همه آرزوها و رویاهای جوونیت گذشته باشی،همه خیلی که بهت احترام بذارن به عنوان خدمتکارشون قبولت بکنن،بعد توی 12ماه سال،یک ماه باشه که هرسحر به یه امید وآرزویی از خواب پامیشی،اجرای دلنشین فرزادجمشیدیو از کانال یک میبینی وباهاش همنوا میشی،با خدا مناجات می کنی،سحریتو هر چند تنهایی می خوری،اول وقت همزمان با امام زمانت نماز صبحتو می خونی،به این فکر می کنی که شاید اگه آرزوهای برباد رفته تو از خدابخوای امسال دیگه اجابتت کنه،به این فکر می کنی که یه چندشبی رو میتونی بری مسجد ولابلای گریه های همه تو هم باصدای بلند زار بزنی(چیزی که تو 11ماه دیگه خیلی کم نصیبت میشه)،هر روزت کلی برنامه داری،اینکه تاجایی که میتونی قرآن بخونی،دعا کنی،صلوات بفرستی،غیبت نکنی،تونمازجماعت شلوغ مسجد شرکت کنی، سخنرانیهای باحال گوش کنی ، احساس کنی به خدا نزدیکتر شدیو واقعا دوستت داشته و داره ودرعین حال که وظایف روز مره تو (هرچند سبک تر)انجام میدی منتظر لحظه قشنگ افطار باشی،حتی پدرومادرت وقتی میبینن روزه ای کمتر بهت گیر بدن واز انجام بعضی کارا معافت کنن.اون وقته که دوس داری این روزای تشنگی و گرسنگی حالا حالا ها ادامه داشته باشن،اونوقته که از زبون هرکی میشنوی که"خسته شدیم بابا دیگه تمومم نمیشه"دلت هری می ریزه پایین.(جالب اینجاست که این حرفو بیشتر از زبون کسایی می شنوی که روزه هم نمیگیرن.)حالا هم که واقعا داره سفره مهمونی جمع میشه.بازم روزمرگیهای مزخرف شروع میشه،بازم خدا رو یادت میره،دیگه به بهونه گرفتاریهای مختلف وقت نمی کنی براش وقت بذاری وروزی دو کلمه صاف و ساده باهاش صحبت کنی.بازم ازش طلبکار میشی،باهاش قهر می کنی و همه یا بیشتر کارهای این یک ماهو می بوسی میذاری کنار تا سال دیگه که آیا باشی یا نباشی،تازه اون کارای باقیمونده رو هم که با کلی کسالت و از سر رفع تکلیف انجام می دی دیگه حال و هوای این ماهو نداره.خلاصه چی بگم عشقم داره میره وتازه برای رفتنش باید جشن هم بگیرمو خوشحال باشم.برای اینکه اونجوری که باید وشاید حقشو ادا نکردم و آدم نشدم.ولی خب چه میشه کرد.روزگاره و میگذره.شاید به شوق شروع یه زندگی تازه و یه تولد دوباره بشه جشن گرفت.محتاج دعا پیوست:پوزش بابت اشکالات تایپی.چنتا از دکمه های کیبوردم خرابه و با اعمال شاقه می نویسم این روزها اصلا حال خوشی ندارم.بیشتر اوقاتم به خونه داری و پذیرایی از مهمان تازه واردمون میگذره.پدر و مادر عزیز هم دهها برابر قدیم روی اعصاب من رژه میرن و باحرفای جانبدارانه شون زجرم میدن.طوری که دیگه اواخر هفته پیش طاقتم طاق شد و از خودم دفاع کردم.دیگه تحملم تموم شده.منو فقط به عنوان یه کلفت لال قبول دارن.اگه حرف بزنم و ابراز نارضایتی کنم که دیگه گناه کبیره ست.من که این همه مدت خودمو نگه داشته بودم و به کسی چیزی بروز نمی دادم،خواهر دومی که زنگ زد به گریه افتادم.همین طور تو کلاس قرآن که البته خوشبختانه فقط سه نفر بودیم.خواهرم خواست با مامان صحبت کنه که او هم از حملات مامان جان در امان نموند و فعلا بدون اینکه چیزی بگه در قهر به سر می بره.معلمم گفت:تو که تا حالا چیزی نمی گفتی.من اصلا فکر نمی کردم همچین وضعیت اسفباری تو خونه داشته باشی"وخلاصه خیلی همدردی کرد و گفت:تو که نمیتونی شرایطو عوض کنی ،به پدر مادرت خدمت کن و به خدا بگو که من باتو معامله کردم.خدا برات جبران می کنه"این حرفا گفتنش آسونه ولی عمل کردنش برای کسی که جونش به لبش رسیده و دیگه از درون خالی شده و چیزی برای بخشیدن به دیگران نداره خیلی سخته.یه دوست دارم که اونم میاد کلاس قرآن و وضعیتش خیلی خیلی وخیم تر از منه.گاهی که همو می بینیم سر درد دلش باز میشه.دفعه آخری که دیدمش داشت سکته میکرد از ناراحتی و مادرشو برادراشو نفرین می کرد.تو خونواده ش فقط پدرش باهاش خوب بود که اونم پارسال از دنیا رفت.اونو که می بینم باز میگم خداروشکر پدر و مادر من مثل موج سینوسی یه وقت هایی هم رفتارشون خوبه.تازه خواهر و برادرام که گوش شیطون کر خیلی خوبن.جمعه ای بابای سحربه سفارش خواهر دومی اومده بود خونه مون تا منو چند روزی ببره خونه خودشون.خیلی دلم می خواست باهاش برم و یه نفسی بکشم.ولی از یه طرف شبش خونه پسرخاله م دعوت داشتیم و خانومش که با هم صمیمی هستیم ناراحت می شد اگه نمی رفتم.بعدشم سحر فردا صبحش بلیط داشتو می رفت شهرستان.سیما خواهر سحر هم فصل امتحاناتش بود و زن داداش هم فقط شنبه تعطیل بود.گفتم بذارم برای دفعه بعد که داشتم اقدام به خودکشی می کردم برم خونه شون!(چون تاحالا فقط فکر خودکشی به سرم زده هنوز عملیش نکردم)شب هم که رفتیم مهمونی،همون در خونه شون بین داداشم و یه نفر سر جای پارک ماشین دعوا شدوناگهان چندین نفر ریختن سر این بچه و حسابی کتکش زدن وبادمجون توصورتش کاشتنو لبه یکی از دندوناش هم شکست.عروس جان هم زنگ زد 110 ومامور اومد شکایتو نوشتو الان دو سه روزه که دنبال قضیه وپزشکی قانونی و دادگاه و...هستن تا طرفو ادب کنن.پزشکی قانونی شکستگی دندونو قبول نکرده و گفته مال قبلا بوده!پدر مادر که از داشتن همچین عروس زرنگی که کلانتری و دادگاه رفتن براش مثل آب خوردنه و نمی ذاره هیشکی بهش بگه بالای چشمت ابروست خیلی به خودشون میبالن.خداییش هم خیلی جربزه نشون داد و اطرافیان طرف رو به التماس انداخت.تبعات قضیه این بود که پسر خاله جان و زنش که دیگه تو اون محل احساس امنیت نمی کنن قراره بیان طبقه پایین خونه ما بنشینن.دیروز هم خانومش اومد خونه مونو ببینه و البته سر یه موضوع مسخره بازن داداش جان حرفشون شد و قهریدند!از دیروز دارم به حال خودم افسوس می خورم که چقدر ساده دلم.اگه من بودم خیلی راحت از کنار قضیه می گذشتم ولی اینها هرکدوم به نوعی می خواستن از بقیه زهر چشم بگیرن که دیگه کسی جرات نکنه به ساحت مقدسشون نزدیک بشه.همیشه هم آدمای ساده کلاهشون پس معرکه ست.حالا من از این می ترسم که اگه خدای نکرده زبونم لال این خانوم یه روزی با ما یا حتی خود داداش کوچیکه در بیفته چی به سرمون میاد؟! جمعه روز عقد داداشم بود.خواهر دومی و سه تا دخترش چهارشنبه از شهرستان اومدن.دو تا داداشا هم با اهل و عیال همون جمعه اومدن.از یه طرف شوقشو داشتم.از یه طرفم استرس که مراسم و پذیرایی به خوبی انجام بشه و راحت شم!محضر هم نمی خواستم برم ولی به اصرار داداش دومی رفتم.خدا خیرش بده شاید اگه نرفته بودم غصه می خوردم.یه مقدار سر مهریه جروبحث شد ولی آخرش به خیر و خوشی عقد کردن.حاج آقاهه هم خیلی باحال بود .همه موقع خوندن خطبه بغض کرده بودن.خلاصه یه جو عجیب و خاصی حاکم بود.به قول دامادکوچولو انگار خدا همونجا حضور داشت! یادم افتاد که جایی شنیدم تو این لحظات دعا مستجابه و خلاصه حسابی دعا کردم.بعدشم که اومدیم خونه و بزن برقص و پذیرایی.البته من مسئول تدارکات بودم و بیشتر تو آشپزخونه.ولی خواهرزاده ها و برادر زاده ها خیلی کمک کردن.از جمله همین سحر خودمون.اگه نبودن که از پا درمیومدم.قبل از شام هم مهمونا رفتن.روز مادر هم عروس کوچولو برای مامانم کادو گرفته بود و آورده بود.یه روسری زیبا که خیلی به مامان میومد.دیروز هم بعد دانشگاه با داداش اومدن و ناهار موندن.بعد از ظهر هم خواهری و بچه هاشو با ماشینش رسوند ترمینال.امروز ولی داداش ساعت حدود ده از اتاقش اومد و گفت عروس کوچولو تصادف کرده.یعنی به ماشینش زدن.داشته خواهرشو می برده دانشگاه.حالا خدا رو شکر فقط ماشین آسیب دیده که اونم بیمه بدنه داشته.داداشی رفت کمکش.مهمون هم داریم.داماد بزرگمون اومده بامستاجر خونه شون تسویه حساب کنه.خلاصه این روزا کلی سرم شلوغه.خدا رو شکر.تا باشه ازین شلوغیا. از چند روز پیش قرار بود امروز با یکی از دوستان بریم نارنجی پوشو ببینیم.اینم که ماشالا قول و قرارش را اعتباری نیست.امروز ظهرگفت نمیتونه بیاد.به یکی دیگه مسیج دادم.اونم که اصلا اهل فیلم و سینما نیست.این شد که نشد بریم.بعد از نود و بوقی دلمون خواست یه فیلم ببینیم.اونم جور نشد.شنبه ها و سه شنبه ها نیم بهاست که هفته دیگه هم با توجه به اینکه عقد داداشه نمی تونم برم و شاید اکرانشم تموم بشه.به جهنم!راستی احتمالا یکی از خواهرا با دختراش میاد تهران برا عقد کنون.باعث بسی خوشحالیست.چون وجودشون دلگرمیه و جلوی خونواده عروس ضایع نمی شیم.داشتم با سحر چت تصویری می کردم .ولی انگار offشد.مامان الان رفت جلسه خونه همسایه مون.ومنم قراره برم.آخرش هم دو تا خانم فروشنده لباسها رو در معرض فروش می ذارن که این بخش جلسه برای اکثر خانوما خیلی جذابه و بیشتر از قسمت اصلی هم طول می کشه!منم هرچی پول داشتم دو روز پیش ریختم به حسابم.چون این جور جاها آدم وسوسه میشه و بیخودی پول گرانمایه رو خرج می کنه.الان یه قرون هم تو کیفم نیست.خدا رو شکر اونا هم کارتخون ندارن.برم دیگه خدافظ سحر جون پیشاپیش تولدت مبارک.امیدوارم بهتون خوش گذشته باشه.ما هم دوران خوابگاه ده تا دوست صمیمی بودیم.همه به غیر از منو زهرا تولد می گرفتیم.خیلی خوش می گذشت.من به شخصه همیشه دوست دارم شرکت کننده تو جشن باشم تا میزبان.چون تنبلم و اینجوری زحمت و استرسشم کمتره! امروز اومدم چقد خوشحال شدم که سحر مطلب گذاشته.رفتن دوستا واقعا ناراحت کننده س.ولی به هر حال پیش میاد.تو خونه ما یه جو تنش و التهاب وجود داره.اونم به خاطر داداش کوچیکه و دیوونه بازیاشه.خودش با نامزدش برای شنبه قرار عقد گذاشته بود و همون روز به ما گفت.(قبلش قرار بود شنبه آزمایش بدن و حلقه ببینن)ما هم حرفی نداشتیم.ولی وقتی دیدیم خواهر برادرا ناراحتن که نمی تونن بیان(خواهرا شهرستانن و برادر دومی هم اصلا تو هیچ یک از مراسم بدلیل اصرار آقا داماد حضور نداشت بهش حسابی برخورد و قهر کرد)،وقتی خونواده عروس اومدن خونمون که بریم محضر،داداش بزرگه(بابای سحر)و بابام ازین موضوع صحبت کردن.واقعا ما قصد نداشتیم که عقدو بندازیم عقب ولی بابا و عمه عروس خیلی منطقی برخورد کردن و گفتن :شما خودتون روزشو به ما خبر بدید.آزمایششون یک ماه اعتبار داره"عروس خانم معلوم بود بهش خیلی بر خورده ولی باباش گفت راضیش می کنه.چون دوست نداشت دخترش از همین اول کار با خونواده شوهرش مشکلی داشته باشه.ما هم به خواهرا خبر دادیم .یکیشون که خیلی خوشحال شد.اون یکی گفت:بابا این داداش ما تا اون موقع طاقت نمیاره.بذارید بره عقد کنه.منتم سر ما نذاره"و واقعا هم حرفش درست بود.دیروز داداشه مثل برج زهر مار از دانشگاه اومد خونه.سر همه داد می زد و درو به دیوار می کوبید.می گفت دختره انگشتر نشونشو پس داده(و البته آقای گیج هم از بس که حالش خراب شده بود انگشترو تو راه گم کرده بود که به گفته خودش اصلا مهم نبود!)من نمیدونم والا.منی که خودم دخترم اصلا نمی فهمم این دخترا چرا اینجوری رفتار می کنن.لابد می خوان گربه رو دم حجله بکشن که در مورد برادر ساده لوح من موفقیت آمیز بوده.نمی دونم چی تو گوش این پسرای احمق می خونن که اینا دیگه احترام بزرگتر و پدر و مادرو فراموش می کنن و هرچی به زبونشون میرسه میگن و راضین همه خونواده شونو کنار بذارن ولی به اون فرشته آسمونی برسن!ما به عروس جون تاکید کردیم که عزیز اصلا نگران نباش تو عروس مایی فقط به خاطر بچه ها حدود یک ماهی(یا کمی بیشتر) دیر تر عقد کنیم که اونام مدرسه هاشون تعطیل بشه وتو مجلس داداش ته تغاریشون باشن.اون وقت اون که هر لحظه بدون نظرخواهی از بقیه خودش تاریخ معین می کنه و این پسرو به جون ما میندازه اومده به ما ضرب شست نشون میده.خلاصه نمیدونم امروز که داداش جان از دانشگاه بیاد چه برنامه ای سر این پدر مادر پیر و مریض پیاده کنه.تو رو خدا این کار درسته.البته قبول دارم که برادر خودم احمقه و نباید بازیچه دست دختری بشه که حتی از پدر خودش حرف شنوی نداره.ولی خداییش این کار این دخترا درسته؟از اون طرفم که دعا و ورد نوشته انداخته گردن این ،باز ما به روی خودمون نیاوردیم.نمی دونم بعضیا چرا از خدا نمی ترسن.خدا همه مون رو به راه راست هدایت کنه سلام.من تازه به lox blog اومدم.تو بلاگفا به همین اسم وبلاگ دارم.مطالبمو انتقال دادم اینجا.ولی گویا فقط صفحه آخرش اومده.مهم نیست.می خوام دوران جدیدیو شروع کنم.برادر زاده عزیزم سحر جون رو هم شریک خودم تو نوشتن کردم تا از خوابگاهش هر وقت خواست آپ کنه.خودش برای ساخت وبلاگ تنبلی می کرد.گفتم شاید اینجوری تو عمل انجام شده قرار بگیره!تازه بهش خبر دادم.به امید روزهایی خوب برای همه سلام.آدم هزار تا درد و مرض جسمی داشته باشه ولی ازین مریضیای روحی روانی نداشته باشه.البته منظورم افسردگی و عصبانیتو وسواس خفیف و... نیست.جون اینجور چیزا تقریبا عادیه.ولی فکر کن یکی تو خونواده ت در اثر مصرف یه کوفت و زهرماری دچار توهم خودبزرگ بینی و معنویت و ارتباط با ائمه و ... شده باشه.از صب تاشب حرف مفت بزنه و هرچی از دهنش در بیاد بارت کنه و تو بخاطر مریضیش و اینکه بدتر نشه مجبوری لب از لب باز نکنی.زن و بچه شو ول کنه به امون خدا تا به عباداتش برسه و بعد بگه من بخاطر فلان امام حاضرم سر شماها رو ببرم!برای هر گداگوله و معتادای توی جوب چک سفید بکشه!دکترا رو که کلا آدم حساب نکنه(چون اونا دین و ایمون ندارن!).حالا این آدم(برادر وسطی بنده)بعد از یه هفته که خونه ما بود و خونمونو تو شیشه کرد،دیروز باعیض و التماس ما حاضر شد بیاد دکتر،اونم به شرطی که بستری نشه.میره دکتر و علی رغم اینکه هر روز برای ما از راستگویی و سجایای اخلاقی سخنرانی می کنه،جلوی دکتر همه چیو منکر میشه که البته برادر کوچیکه پته شو میریزه روی آب.دکترم میگه این حتما باید بستری بشه ولی چون بهش قول دادید فعلا تا 3 روز این داروها رو مصرف کنه و دوباره بیاد ببینمش.حالا هم که رفته پیش عیال و بچه ها.ولی واقعا خدا بهشون رحم کنه.من اگه همچین شوهری داشتم تا الان حتما یه بلایی سر خودم آورده بودم.خلاصه بگم کاری کرد که همه دردای خودمون یادمون رفت.دیروز هم تو مطب یکی به داداش کوچیکه گفته باید از نظرقانونی محجور بشه.چون در غیر این صورت مسئولیت همه اعمال یا معاملاتش به گردن پدرش میفته.تو رو خدا وقتی تو دعاهاتون مریض ها رو یاد می کنید ،اول به یاد مریضای روحی روانی و همینطور جانبازای اعصاب و روان باشید
دلم خوش بود که بین بابام و عموم کدورت پیش اومده،عروسی پسر عموم نمیریم.ولی دیشب طی یک تماس تلفنی با عموجان ظرف یک ربع،تمام اختلافات حل و فصل شد و قرارشد نه تنها بریم عروسی بلکه هر کی هم دوست داریم از طرف اونا دعوت کنیم!ای بابا من که اصلا حوصله همایش های فامیلی رو ندارم.باز اگه همسایه ای چیزی بود آروم یه گوشه می نشستی و فقط نظاره گر بودی.کسی هم کاری به کارت نداشت.حالا کی حوصله داره بره لباس بخره.از حالا سردرد گرفتم.کلی از کارای خونه تکونی هم مونده.ولی اصلا نه جون دارم نه دل و دماغ.دو دفعه که میرم بالای چهار پایه سرگیجه می گیرم میام پایین.طبق معمول کسی هم کمک نمی کنه.خان داداش کوچک هم که تازگیا عاشق همکلاسیش شده یا دانشگاهه یا در به در دنبال کار(چون طرف بهش ضرب العجل یک ماهه برای خواستگاری داده و گفته عجالتایک کار موقت هم که شده داشته باش تا جلوی پدرم حرفی برای گفتن داشته باشی بعدادرستش می کنیم!)بقیه اوقات هم که مشغول تلفن و اس ام اس بازی و غرق در عالم هپروته.جوونی هم عالمی داره ها!خوشن بنده خداها!آره به خاطر برادر جان هم که شدهباید با هر جون کندنی هست سر و روی خونه رو صفایی بدم.چون احتمال داره عروس دار بشیم و عروس عزیز هم از خانواده های متمول هستند با کلی اختلاف طبقاتی با ماکه سادگی و بی آلایشی داداش کوچیکه حسابی چشمشونو گرفته و ظاهرا به همه داشته ها و نداشته های ما راضی شدن.نمیدونم والا.خونواده که من و من می کنن و دو به شک هستن.منم هنوز نمیتونم قبول کنم یکی با اون وضعیت بیاد ماهارو انتخاب کنه.مگه اینکه فقط داداشه رو بخواد و بعدشم پاشو از خونه ما ببره.خدا بخیر کنه.آدم می مونه حیرون که چیکار کنه.خوش به حال خودم که ازین درد سرا ندارم.تا آخرشم وبال پدرومادرم هستم!آخ سرم داره منفجر میشه.چی میشد من جای اصحاب کهف بودم.........
Power By:
LoxBlog.Com |