راه یافته

جمعه رفتیم عقد عمو.خیلی عالی بود،کلی خوش گذشت

چقدر خوب شد که لااقل یکی ازعمه ها که خیلی باحاله هم اومد.نوران طفلک خیلی زحمت کشید،دستش درد نکنه.ایشالا که داداش کوچیکه قدر زحمتاشو بدونه.

خیلی دوست دارم فیلم عقد رو ببینم(عمه هر وقت فیلم رسید دستتون یه خبر بده تا بیام ببینمشJ)

الان خوابگام.امروز امتحان داشتیم،سخت بود!!شنبه هم یکی دیگه داریم که حتما سخته!!!ولی جمعه عروسی دعوتیم.عروسیه استادمون. هیچکسو به جز خواهر داماد نمیشناسیم.امیدوارم  خوش بگذره

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 12:58 توسط سحر بانو| |

جمعه روز عقد داداشم بود.خواهر دومی و سه تا دخترش چهارشنبه از شهرستان اومدن.دو تا داداشا هم با اهل و عیال همون جمعه اومدن.از یه طرف شوقشو داشتم.از یه طرفم استرس که مراسم و پذیرایی به خوبی انجام بشه و راحت شم!محضر هم نمی خواستم برم ولی به اصرار داداش دومی رفتم.خدا خیرش بده شاید اگه نرفته بودم غصه می خوردم.یه مقدار سر مهریه جروبحث شد ولی آخرش به خیر و خوشی عقد کردن.حاج آقاهه هم خیلی باحال بود .همه موقع خوندن خطبه بغض کرده بودن.خلاصه یه جو عجیب و خاصی حاکم بود.به قول دامادکوچولو انگار خدا همونجا حضور داشت! یادم افتاد که جایی شنیدم تو این لحظات دعا مستجابه و خلاصه حسابی دعا کردم.بعدشم که اومدیم خونه و بزن برقص و پذیرایی.البته من مسئول تدارکات بودم و بیشتر تو آشپزخونه.ولی خواهرزاده ها و برادر زاده ها خیلی کمک کردن.از جمله همین سحر خودمون.اگه نبودن که از پا درمیومدم.قبل از شام هم مهمونا رفتن.روز مادر هم عروس کوچولو برای مامانم کادو گرفته بود و آورده بود.یه روسری زیبا که خیلی به مامان میومد.دیروز هم بعد دانشگاه با داداش اومدن و ناهار موندن.بعد از ظهر هم خواهری و بچه هاشو با ماشینش رسوند ترمینال.امروز ولی داداش ساعت حدود ده از اتاقش اومد و گفت عروس کوچولو تصادف کرده.یعنی به ماشینش زدن.داشته خواهرشو می برده دانشگاه.حالا خدا رو شکر فقط ماشین آسیب دیده که اونم بیمه بدنه داشته.داداشی رفت کمکش.مهمون هم داریم.داماد بزرگمون اومده بامستاجر خونه شون تسویه حساب کنه.خلاصه این روزا کلی سرم شلوغه.خدا رو شکر.تا باشه ازین شلوغیا.

نوشته شده در دو شنبه 25 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 10:35 توسط نوران| |

امروز صب ساعت 8 کلاس داشتم.وای خدای من! صبح زود بیدار شدن چقدر سخته

با هر سختی ای از خواب بیدار شدمو رفتم،گرچه استاد دیر اومدو کلاس ساعت 9 تشکیل شد و من به خاطر اینکه نتونسته بودم بخوابم کلی کلافه شدم ولی در کل کلاس خوبی بود،استادشو دوست دارم.در واقع همه ی بچه ها دوستش دارن.به عنوان استاد نمونه ی رشتمونم انتخاب شد.

الان اومدم خوابگاه باروبندیل  رو ببندمو برم خونه.باید 12:15 درایم.برم سریع جمعو جور کنم.فعلا

نوشته شده در چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 11:41 توسط سحر بانو| |

از چند روز پیش قرار بود امروز با یکی از دوستان بریم نارنجی پوشو ببینیم.اینم که ماشالا قول و قرارش را اعتباری نیست.امروز ظهرگفت نمیتونه بیاد.به یکی دیگه مسیج دادم.اونم که اصلا اهل فیلم و سینما نیست.این شد که نشد بریم.بعد از نود و بوقی دلمون خواست یه فیلم ببینیم.اونم جور نشد.شنبه ها و سه شنبه ها نیم بهاست که هفته دیگه هم با توجه به اینکه عقد داداشه نمی تونم برم و شاید اکرانشم تموم بشه.به جهنم!راستی احتمالا یکی از خواهرا با دختراش میاد تهران برا عقد کنون.باعث بسی خوشحالیست.چون وجودشون دلگرمیه و جلوی خونواده عروس ضایع نمی شیم.داشتم با سحر چت تصویری می کردم .ولی انگار offشد.مامان الان رفت جلسه خونه همسایه مون.ومنم قراره برم.آخرش هم دو تا خانم فروشنده لباسها رو در معرض فروش می ذارن که این بخش جلسه برای اکثر خانوما خیلی جذابه و بیشتر از قسمت اصلی هم طول می کشه!منم هرچی پول داشتم دو روز پیش ریختم به حسابم.چون این جور جاها آدم وسوسه میشه و بیخودی پول گرانمایه رو خرج می کنه.الان یه قرون هم تو کیفم نیست.خدا رو شکر اونا هم کارتخون ندارن.برم دیگه خدافظ

نوشته شده در سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 15:58 توسط نوران| |

راستی عمه جونم ممنون بابت تبریکت

جات خیلی خالی بود

نوشته شده در شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 22:30 توسط سحر بانو| |

بالاخره پنج شنبه شب تولدو ردیف کردیم،ولی...

ولی نمیدونید چــــــــــــــــــی شد!قرار بود صبح 5شنبه دور و بر ساعت 9 بریم خرید ولی از اونجایی که منو دوستم کاملا سحر خیزیم نتونستیم تا ساعت 11 از جامون تکون بخوریم،برا همین تصمیم گرفتیم بعد از ظهر بریم.

خلاصه صب جارو مارو  تمیزکاری کردیمو ساعت3-4 از خوابگاه زدیم بیرون اما اصن فکرشو نمیکردیم کیک گیرمون نیاد!!

 


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 22:15 توسط سحر بانو| |

سحر جون پیشاپیش تولدت مبارک.امیدوارم بهتون خوش گذشته باشه.ما هم دوران خوابگاه ده تا دوست صمیمی بودیم.همه به غیر از منو زهرا تولد می گرفتیم.خیلی خوش می گذشت.من به شخصه همیشه دوست دارم شرکت کننده تو جشن باشم تا میزبان.چون تنبلم و اینجوری زحمت و استرسشم کمتره!


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 15:26 توسط نوران| |

فردا قراره تو اتاقمون تولد بگیریم،منو دوستم به فاصله 4 روز به دنیا اومدیم،البته 2 سالو 4 روز!

فراره یه تولد واسه 2 تامون بگیریم،البته تولد هیچ کدوممون فردا نیس ولی چون آخر هفته سو بچه ها بیکارن انداختیم فردا

یکم نگرانم،انگار حالا چه مراسمیه،از 20تا مهمونی که داشتیم 5تاشون به دلایل دعوت به عروسی و شرکت در مراسم ختم اقوام نمیتونن بیان.

امیدوارم تولد خوبی از آب دراد

نوشته شده در چهار شنبه 13 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 23:35 توسط سحر بانو| |

وقتی مطالبه نورانو خوندم خیلی تعجب کردم،از این تعجب کردم که پسرا هم میتونن به راحتی تحت سلطه یه دختر باشن.میدونستم داداش کوچیکه ساده س ولی نه انقد!!

بگذریم...

امروز از 8 صبح تا 8 شب کلاس داشتم. بعد از ظهر تو یکی از سالنای دانشگاه فیلم قلاده های طلا رو گذاشتن،منو دوستامم بلیط گرفتیمو رفتیم دیدیم.2 تا از کلاسا رو هم پیچوندیم! با اینکه امروز روز خوبی بود ولی تا اومدم خوابگاه یهو دپرس شدم، الانم به اوجش رسیدم و نمیدونم چرا؟!

نوشته شده در چهار شنبه 13 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 1:7 توسط سحر بانو| |

امروز اومدم چقد خوشحال شدم که سحر مطلب گذاشته.رفتن دوستا واقعا ناراحت کننده س.ولی به هر حال پیش میاد.تو خونه ما یه جو تنش و التهاب وجود داره.اونم به خاطر داداش کوچیکه و دیوونه بازیاشه.خودش با نامزدش برای شنبه قرار عقد گذاشته بود و همون روز به ما گفت.(قبلش قرار بود شنبه آزمایش بدن و حلقه ببینن)ما هم حرفی نداشتیم.ولی وقتی دیدیم خواهر برادرا ناراحتن که نمی تونن بیان(خواهرا شهرستانن و برادر دومی هم اصلا تو هیچ یک از مراسم بدلیل اصرار آقا داماد حضور نداشت بهش حسابی برخورد و قهر کرد)،وقتی خونواده عروس اومدن خونمون که بریم محضر،داداش بزرگه(بابای سحر)و بابام ازین موضوع صحبت کردن.واقعا ما قصد نداشتیم که عقدو بندازیم عقب ولی بابا و عمه عروس خیلی منطقی برخورد کردن و گفتن :شما خودتون روزشو به ما خبر بدید.آزمایششون یک ماه اعتبار داره"عروس خانم معلوم بود بهش خیلی بر خورده ولی باباش گفت راضیش می کنه.چون دوست نداشت دخترش از همین اول کار با خونواده شوهرش مشکلی داشته باشه.ما هم به خواهرا خبر دادیم .یکیشون که خیلی خوشحال شد.اون یکی گفت:بابا این داداش ما تا اون موقع طاقت نمیاره.بذارید بره عقد کنه.منتم سر ما نذاره"و واقعا هم حرفش درست بود.دیروز داداشه مثل برج زهر مار از دانشگاه اومد خونه.سر همه داد می زد و درو به دیوار می کوبید.می گفت دختره انگشتر نشونشو پس داده(و البته آقای گیج هم از بس که حالش خراب شده بود انگشترو تو راه گم کرده بود که به گفته خودش اصلا مهم نبود!)من نمیدونم والا.منی که خودم دخترم اصلا نمی فهمم این دخترا چرا اینجوری رفتار می کنن.لابد می خوان گربه رو دم حجله بکشن که در مورد برادر ساده لوح من موفقیت آمیز بوده.نمی دونم چی تو گوش این پسرای احمق می خونن که اینا دیگه احترام بزرگتر و پدر و مادرو فراموش می کنن و هرچی به زبونشون میرسه میگن و راضین همه خونواده شونو کنار بذارن ولی به اون فرشته آسمونی برسن!ما به عروس جون تاکید کردیم که عزیز اصلا نگران نباش تو عروس مایی فقط به خاطر بچه ها حدود یک ماهی(یا کمی بیشتر) دیر تر عقد کنیم که اونام مدرسه هاشون تعطیل بشه وتو مجلس داداش ته تغاریشون باشن.اون وقت اون که هر لحظه بدون نظرخواهی از بقیه خودش تاریخ معین می کنه و این پسرو به جون ما میندازه اومده به ما ضرب شست نشون میده.خلاصه نمیدونم امروز که داداش جان از دانشگاه بیاد چه برنامه ای سر این پدر مادر پیر و مریض پیاده کنه.تو رو خدا این کار درسته.البته قبول دارم که برادر خودم احمقه و نباید بازیچه دست دختری بشه که حتی از پدر خودش حرف شنوی نداره.ولی خداییش این کار این دخترا درسته؟از اون طرفم که دعا و ورد نوشته انداخته گردن این ،باز ما به روی خودمون نیاوردیم.نمی دونم بعضیا چرا از خدا نمی ترسن.خدا همه مون رو به راه راست هدایت کنه

نوشته شده در دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 10:24 توسط نوران| |

امروز یکی از بچه های اتاقمون اومد گفت که قراره انتقالی بگیره و ترم بعد بره.با انتقالیشم موافقت می کنن.

خیلی حام گرفته شد

نوشته شده در دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 1:40 توسط سحر بانو| |

سلام به همگی به خصوص عمه ی گلم

مرسی از اینکه منم تو محفل خصوصیت راه دادی.عمه م راس میگه،انقدر تنبلی کردم که عمه دست بکار شد

باز ممنون عمه جوووووووووووون

نوشته شده در یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 20:44 توسط سحر بانو| |

سلام.من تازه به lox blog اومدم.تو بلاگفا به همین اسم وبلاگ دارم.مطالبمو انتقال دادم اینجا.ولی گویا فقط صفحه آخرش اومده.مهم نیست.می خوام دوران جدیدیو شروع کنم.برادر زاده عزیزم سحر جون رو هم شریک خودم تو نوشتن کردم تا از خوابگاهش هر وقت خواست آپ کنه.خودش برای ساخت وبلاگ تنبلی می کرد.گفتم شاید اینجوری تو عمل انجام شده قرار بگیره!تازه بهش خبر دادم.به امید روزهایی خوب برای همه

نوشته شده در یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 19:3 توسط نوران| |

سلام.آدم هزار تا درد و مرض جسمی داشته باشه ولی ازین مریضیای روحی روانی نداشته باشه.البته منظورم افسردگی و عصبانیتو وسواس خفیف و... نیست.جون اینجور چیزا تقریبا عادیه.ولی فکر کن یکی تو خونواده ت در اثر مصرف یه کوفت و زهرماری دچار توهم خودبزرگ بینی و معنویت و ارتباط با ائمه و ... شده باشه.از صب تاشب حرف مفت بزنه و هرچی از دهنش در بیاد بارت کنه و تو بخاطر مریضیش و اینکه بدتر نشه مجبوری لب از لب باز نکنی.زن و بچه شو ول کنه به امون خدا تا به عباداتش برسه و بعد بگه من بخاطر فلان امام حاضرم سر شماها رو ببرم!برای هر گداگوله و معتادای توی جوب چک سفید بکشه!دکترا رو که کلا آدم حساب نکنه(چون اونا دین و ایمون ندارن!).حالا این آدم(برادر وسطی بنده)بعد از یه هفته که خونه ما بود و خونمونو تو شیشه کرد،دیروز باعیض و التماس ما حاضر شد بیاد دکتر،اونم به شرطی که بستری نشه.میره دکتر و علی رغم اینکه هر روز برای ما از راستگویی و سجایای اخلاقی سخنرانی می کنه،جلوی دکتر همه چیو منکر میشه که البته برادر کوچیکه پته شو میریزه روی آب.دکترم میگه این حتما باید بستری بشه ولی چون بهش قول دادید فعلا تا 3 روز این داروها رو مصرف کنه و دوباره بیاد ببینمش.حالا هم که رفته پیش عیال و بچه ها.ولی واقعا خدا بهشون رحم کنه.من اگه همچین شوهری داشتم تا الان حتما یه بلایی سر خودم آورده بودم.خلاصه بگم کاری کرد که همه دردای خودمون یادمون رفت.دیروز هم تو مطب یکی به داداش کوچیکه گفته باید از نظرقانونی محجور بشه.چون در غیر این صورت مسئولیت همه اعمال یا معاملاتش به گردن پدرش میفته.تو رو خدا وقتی تو دعاهاتون مریض ها رو یاد می کنید ،اول به یاد مریضای روحی روانی و همینطور جانبازای اعصاب و روان باشید

نوشته شده در یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:6 توسط نوران| |

امروز خیر سرم تولدمه.گوشیمو خاموش کردم که پیغام هیچ کسو نبینم.البته در کل 5-4 نفر معمولا تولدمو تبریک میگن.ولی اصلا برام مهم نیست.روز تولد هم یه روز مثل بقیه 364 روز ساله.تازه برای من از اون 364 روز هم بدتره.بعضی وقتا که اعلامیه ترحیم یه جوون شاخ شمشاد رو روی دیوار می بینم با خودم می گم آخه این چه حکمتیه که یه تن لش مثل من بمونه و یکی مثل تو که حتما عاشق زندگی بوده بره.واقعا تحمل زندگی برام سخته.اصلا من برای چی به دنیا اومدم؟!چه کاری دارم تو این دار دنیا؟آره شاید برای این اومدم که یه عده هر روز بهم سرکوفت بزنن و تحقیرم کنن  و عقده و عصبانیتشونو سر من خالی کنن وتاجاییکه بتونن ازم کار بکشن ودر مقابل هم ازم انتظار داشته باشن که صدای نفسم هم بلند نشه.که فاطمه زهرا باشم.بله اینم یه فایده زندگیه.همیشه میگن ناشکری نکن ازین بدترشم هست.بله خداروشکر.ولی چرا این و ازین بدترش فقط باید برای من باشه؟خداجونم دعا هامو که تره هم براش خورد نمیکنی.به اندازه کافی هم صبر کردم.اونقد کهدیگه مضحکه اینو اون شدم.مرگ که دیگه آسونه برات.نمی خوام زنده باشمو ازین بدتراشو ببینم.همه هم با مرگ من خیالشون راحت میشه.چون دختر برای همه دردسرو مشغولیت ذهنی و مسئولیت داره.همه مریضیای روحی وجسمیشون در نهایت به من برمیگرده!مرگمو برسون

نوشته شده در یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:6 توسط نوران| |

سلام.این روزا اصلا دل ودماغ ندارم(نه که همیشه داشتم!)کنکور هم نزدیکه و هیچ غلطی نکردم.دو روزه حال جسمیم هم خوش نیست.دیشب به زور بردنم عروسی پسر همسایه.حتی نتونستم غذا بخورم.احتمالا همه دوست و آشناهابا دیدن این حالت و بخصوص سر و وضع نه چندان زیبای من!(سالم و جوونتر هم که بودم به خودم نمیرسیدم چه برسه به حال و روز دیشبم )فکر کردن این چون خودش بی شوهر مونده با دیدن ازدواج بقیه،داغ دلش تازه میشه.البته پر بیراه هم نگفتن.ولی خب بالاخره باید یه روزی با این واقعیت تلخ که دیگه از من گذشته به امید یه خواستگار حتی معمولی چشم به در بدوزم،مواجه بشم.خانوما رو تو عروسی دیدم که با چه ذوق و شوقی لباسای قشنگشونو پوشیده بودن و کلی به خودشون رسیده بودن.خیلی نگذشته ازون روزایی که همچین زن هایی رو تحقیر می کردم.زن هایی که حداکثر هنرشون پخت و پز و رفت و روبه و از چند ماه جلوتر از یه عروسی یا مهمونی فکر و ذکرشون اینه که چجوری دسترنج شوهر فلک زده شون گروپپپی تو حلق چنتا مغازه داروآرایشگر بریزن تاشب عروسی چشم همه رو کور کنن یا حداقل کم نیارن.مهم هم نیست که شوهره چیکارست و باچه جون کندنی پول درمیاره.حالا می بینم که جامعه هم همین آدما رو می پسنده.ساده بودن دیگه طرفداری نداره.حتی در نظر همون مردای زحمتکش هم بی ارزشه.ایده های بزرگ و خدمت به بشریت و نوعدوستی که واقعا مسخره س.یکی نبود به ما بگه دختر مگه تو کی هستی که به این چیزا فکر می کنی؟بچسب به زندگیت مثل همه زنها و دخترای دیگه.حالا هم واقعا پشیمونم ازین خود بزرگ بینی ها.ازین رویاهای محال،ازین کائناتی که می گفتن مثل غول چراغ جادو منتظره تا تو بهش دستور بدی!ازین فکرا که تو با همه فرق داری ،تو مثل بقیه نیستی که با 4تا النگوو 3دست لباس تو آسمونا سیر کنی.تو باید به اهداف والا برسی!الان هرجا که منو می بینن لابد با خودشون میگن:اینم آخر عاقبت درس خوندن!"(مثل عاقبت نسیه فروشی).نمی دونی چقد دلم یه زندگی ساده پر از دوست داشتن میخواد.دیگه نمی خوام دنیا رو تغییر بدم.دلم می خواد مثل بقیه زنهای دور وبرم،دلم تا چند وقت با فکر یک شب جشن عروسی رفتن و پوشیدن پیرهن قشنگم خوش باشه.هر بار که یه وسیله جدید برای خونه م (آره!خونه خودم)می گیرم،از خوشحالی رو پام بند نباشم وبا تلفن به همه خبر بدم!ولی گویا همین ها هم برای من آرزوهای بزرگه....

نوشته شده در یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:6 توسط نوران| |

فردا روز کنکوره و من بی قیدانه پشت کامپیوتر نشستم.اومدم یه خورده مرور کنم دیدم به هر حال که قبول نمیشم.حالا چه با رتبه هرساله 1200 یابیشتر.حوزه امتحانیم دانشگاه الزهراست.می خوام بعد امتحان بگردم اون امامزاده ای که دوستم می گفت نزدیک دانشگاست ،پیدا کنم.فقط برای چند دقیقه نشستن و از همه چی بریدن.چند سال پیش که تو رشته خودم امتحان می دادم نتونستم پیداش کنم.مامانم امروز می گفت چرادرس نمی خونی؟این دو سه روزه تازه یادشون افتاده من کنکور دارم.برام دعا هم می کنن!حالا این مساله به کنار کلا به این نتیچه رسیدم که این دعای پدر و مادر که میگن چرت و مزخرفه.چون این بنده خداها از صب تا شب،قبل و بعد از نماز و قبل و بعد از خواب!برا من و داداشم و بقیه مون دعا می کنن ولی همچنان همون بد بختایی که بودیم هستیم و به هردری میرسیم که تا یک لخظه قبل از رسیدن ما باز بوده بسته میشه.خودشونم میدونن که دعاهاشون تاثیری نداره ولی دلشون به همین خوشه.بعضی وقتا مثل الان فکر می کنم که واقعا این حرف که"دین افیون توده هاست"درسته.واقعا دلمونو به چه چیزایی خوش کردیم

نوشته شده در یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:6 توسط نوران| |

دلم خوش بود که بین بابام و عموم کدورت پیش اومده،عروسی پسر عموم نمیریم.ولی دیشب طی یک تماس تلفنی با عموجان ظرف یک ربع،تمام اختلافات حل و فصل شد و قرارشد نه تنها بریم عروسی بلکه هر کی هم دوست داریم از طرف اونا دعوت کنیم!ای بابا من که اصلا حوصله همایش های فامیلی رو ندارم.باز اگه همسایه ای چیزی بود آروم یه گوشه می نشستی و فقط نظاره گر بودی.کسی هم کاری به کارت نداشت.حالا کی حوصله داره بره لباس بخره.از حالا سردرد گرفتم.کلی از کارای خونه تکونی هم مونده.ولی اصلا نه جون دارم نه دل و دماغ.دو دفعه که میرم بالای چهار پایه سرگیجه می گیرم میام پایین.طبق معمول کسی هم کمک نمی کنه.خان داداش کوچک هم که تازگیا عاشق همکلاسیش شده یا دانشگاهه یا در به در دنبال کار(چون طرف بهش ضرب العجل یک ماهه برای خواستگاری داده و گفته عجالتایک کار موقت هم که شده داشته باش تا جلوی پدرم حرفی برای گفتن داشته باشی بعدادرستش می کنیم!)بقیه اوقات هم که مشغول تلفن و اس ام اس بازی و غرق در عالم هپروته.جوونی هم عالمی داره ها!خوشن بنده خداها!آره به خاطر برادر جان هم که شدهباید با هر جون کندنی هست سر و روی خونه رو صفایی بدم.چون احتمال داره عروس دار بشیم و عروس عزیز هم از خانواده های متمول هستند با کلی اختلاف طبقاتی با ماکه سادگی و بی آلایشی داداش کوچیکه حسابی چشمشونو گرفته و ظاهرا به همه داشته ها و نداشته های ما راضی شدن.نمیدونم والا.خونواده که من و من می کنن و دو به شک هستن.منم هنوز نمیتونم قبول کنم یکی با اون وضعیت بیاد ماهارو انتخاب کنه.مگه اینکه فقط داداشه رو بخواد و بعدشم پاشو از خونه ما ببره.خدا بخیر کنه.آدم می مونه حیرون که چیکار کنه.خوش به حال خودم که ازین درد سرا ندارم.تا آخرشم وبال پدرومادرم هستم!آخ سرم داره منفجر میشه.چی میشد من جای اصحاب کهف بودم.........


نوشته شده در یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:6 توسط نوران| |

سلام به همه دوستان وخوانندگان عبوری و گذری!سال نوی همگی مبارک.من که دارم از خستگی و کمر درد می میرم.چون دیشب تا ساعت 4 در گیر خونه تکونی و کارای باقیمونده بودم.هر سال دست تنهام ولی سالهای پیش حداقل مامانم آشپزی می کرد و من به امور منزل میرسیدم(گرچه همیشه دقیقه 120 کارم تموم میشد!)ولی امسال تو بستر بیماریه و آشپزی هم نمیتونه بکنه.خلاصه حسابی از کت و کول افتادم.سیل مهمونا هم از بعد از ظهر با زلزله ده ریشتری داداش دومیم وزن و سه بچه قد و نیم قدش شروع میشه.این وسط من اومدم آپ کنم!فردا هم آبجی بزرگه انشالا از شهرستان میان.البته اونا کمک می کنن و اذیتی هم ندارن(فرق اساسی خواهر با زن داداش!)احتمالا پس فردا هم اقوام داداش عاشق که 24 اسفند رفتیم خونه شون خواستگاری،میان خونه مون و باید حسابی سنگ تموم بذارم(بقیه بخصوص پدرم احتمالا سنگ تموم نمی ذارن چون از وصلت باغریبه ها خوششون نمیاد.گرچه اینها آدمای بدی به نظر نمیان و نکته مهم اینه که از نظر مالی هم خوبن!حالا اگه کسی این پست رو خوند و دل و دماغشو داشت بگه که به نظرش ازدواج با فامیل و آشنا بهتره یاغریبه.ما که از هردوشون ضربه خوردیم ولی بابا اینا میگن سگ فامیل بهتر از فرشته غریبه است)چی بگم والا یه سر دارمو هزار سودا.سر سفره هفت سین انقد سرگرم دعا برای اعضای خونواده بودم که خودمو یادم رفت والان تازه یادم افتاد برا خودم دعا نکردم!شما لطف کنید و برام دعا کنید.چون میگن دعای دیگران در حق آدم زودتر مستجاب میشه.به امید روزهای پر از سلامتی و لبخند و موفقیت برای همه ایرانیها

نوشته شده در یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:6 توسط نوران| |

امروز خیلی حالم بده.دیروز صبح که خواهرم اینا و بچه های خواهر سومی خدافظی کردنو رفتن خونه شون(شهرستان)،حالا اون هیچی امروز صبح زود هم عمو کرمانی بی خبر گذاشته رفته.روی یه تیکه کاغذ نوشته بود"قربان غربت".ما هم تا قبلش به خیال اینکه مثل هر روز صبح رفته نون و شیر بگیره،هرچی منتظر شدیم دیدیم خبری ازش نیست.دیشب آقا جون با عصبانیت حرفی زد که البته بیشتر خطاب به منو داداشم بود ولی چون در جواب صحبت عموبود ،به خودش گرفته و فکر کنم اگه آخر شب نبود همون موقع می رفت.البته بابام ازین حرفا زیاد می زنه و ما هم فکر نمی کردیم اون به دل بگیره.ولی خب به قول مامان ،غربت دل نازکش کرده.خیلی دلم می سوزه براش.بخصوص وقتی یادم میفته که دیشب بدون اینکه موضع بگیره یا جلب توجه کنه خیلی مظلوم گوشیشو برداشتو رفت طبقه پایین.آخه هرشب آخر شب کلی رفتنشو طول می دادو یا صحبت می کرد یا با کانالای تلویزیون ور می رفت.خیلی سخته آدم جایی مهمون باشه و صاحبخونه دیکتاتور بازی در بیاره.من که از دست بابام خیلی ناراحتم.البته خودشم وقتی فهمید عمو رفته خیلی ناراحت شد و همه ش می خواست ثابت کنه که طرف سخنش(به عبارتی دادوبیدادش)اون نبوده.چه فایده دیگه رفتو معلوم نیست دفعه بعد کی ببینیمش.هرچی هم سعی کرد به داداش کوچیکه ثابت کنه این دختر به دردش نمی خوره راه به جایی نبرد.آخه خودشم تو جوونیش عاشق شده بود و اسیر غربت و غریبه ها.حالا هم پسرشو نوه هاش باهاش زندگی می کنن و زنشو به حال خودش رها کرده و خلاصه که زندگیش با این ازدواج به کلی زیر و رو شد.البته از نوع زلزله و نمی خواست داداش ما راه رفته اونو دوباره طی کنه.ولی مثل اینکه رسم روزگار اینه که هر کسی به شخصه سرش به سنگ بخوره.حالا امروز پدر عروس خانم برای تحقیق اومده بود و سر ظهر داداشو تو کوچه دیده بود و یه سر اومد خونه مون.خدا اخر عاقبتشو بخیر کنه.فعلا که عشق ،کور و کرش کرده.خواهرا و خواهرزاده ها هم عروسو نپسندیدن.خدا کنه دختره همون چیزی باشه که این میگه(که بعیده!)وبهتر از انتظارات ما باشه وتو این خونواده جابیفته و زندگیشون رونق بگیره.خدا به همه جوونا عقل بده

نوشته شده در یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:6 توسط نوران| |

دوازدهم به خونه دایی و پسر دایی رفتیم و عیدی هم گرفتیم.خیلی جالب انگیز بود که زن پسر دایی که همسن خودمه به من عیدی بده وهمین طور دایی که هیچ وقت ازین کارا نمی کرد.بالاخره یکی دو نفر فهمیدن که ما هم دل داریم.خیلی خوشحال شدم.احساس جوونی کردم.سیزده هم که رفتیم سرخه حصار پیش داداش اینا و خونواده برادر زنش.با بچه ها وسطی و بدمینتون بازی کردم.اصلا یاد ندارم سیزده بدر بازی کرده باشم.چون خودمون تنهایی می رفتیم و نظاره گر خوش گذروندن بقیه می شدیم و گاهی بیشتر غصه دار میشدیم که چرا ما هیشکی دور و برمون نیست.ولی امسال خدا رو شکر خوب بود.زن داداش زن داداشم هم که زن نازنینیه برا همه مون سبزه گره زد.خدا رو شکر عید خوبی بود.گرچه مسئولیت خونه و آشپز خونه همش با من بود و در واقع جونم درومد!،ولی به با هم بودنه می ارزید.به دلم افتاده امسال سال خوبیه.خدا کنه دلم راست گفته باشه

نوشته شده در یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:6 توسط نوران| |

دیروز برای مشکل کاری یکی از دوستای جدیدم به یه دوست قدیمی زنگ زدم.دوستیمون به دوران دبیرستان برمی گرده.تیرماه پارسال عروسی کرد با پسری که خیلی محجوب و مظلوم به نظر می رسید.در خلال صحبتا ازم پرسید خونه خالی سراغ داری؟صاحبخونه جوابمون کرده"گفتم طبقه پایین خونه خودمون قراره تا آخر برج خالی بشه.ولی فکر نکنم بدرد شما بخوره.چون مدل قدیمیه.آشپزخونه و سرویسش تو حیاطه و احتیاج به تمیز کاری داره"خلاصه اصرار کرد که بیان ببینن و ماهم پذیرفتیم و از طرفی چون پول پیش خوبی می دادن(وکرایه کم)و ماهم این روزا نیاز مبرم به پول داریم برای مخارج ازدواج داداش کوچیکه و خرید خونه تو روستا،خوشحال شدیم.این دختر انقد قانعه که با یه نگاه سرسری خونه رو پسندیدولی شوهره گفت خالا بعدا صحبت میکنیم "و رفتن.بعدم تلفن زد که کرایه رو کمتر کنیم.ولی دیگه خبری ازش نشد.قرار بود برن جاهای دیگه ای رو هم ببینن.مسیج دادم که چی شد؟جواب ندادگفتم لابدجای بهتری پیدا کردن.آخر شب جواب دادکه:آقامون موافق نیست.میگه بریم جایی که چند سال بشینیم(چون گفته بودم ایشالا داداشه عروسی کنه می خواد بیاد اینجا)وبعدشم گفته بود که این پسره خیلی عذابش میده و اگه میدونست همچین آدمیه اصلا باهاش ازدواج نمی کرد.گفته بود:خوش به حال تو که شوهر نکردی.تا می تونی خدمت پدر مادرتو بکن .حداقل اون دنیاتو داری.وبرای من هم دعا کن زودتر بمیرم و ازین زندگی راحت بشم"خیلی دلم سوخت.دختر به این خوبی،با ایمان،قانع و کم توقع،خونواده دار،تحصیل کرده،با شخصیت ،چرا بایدقسمتش این باشه؟دختری که لام تا کام از مشکلاتش حرف نمی زد ببین چطور باهاش رفتار کردن که این چیزا رو برای من نوشته.خلاصه غم و غصه خودم یادم رفت.یه دختر تو خونه پدر مادرش همه مشکلاتو تحمل می کنه به امید اینکه بعدا شاید زندگی مشترک خوبی داشته باشه و به آرامش برسه.حالا من همچنان همچین کورسوی امیدی دارم ولی اون چی؟اون دلشو به چی خوش کنه؟آدم می مونه تو کارای خدا

نوشته شده در یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:6 توسط نوران| |

هفته خوبی بودخداروشکر.تنهایی چهارشنبه رفتم شاه عبدالعظیم وخیلی برام خوب بود.تو مراسم ایام فاطمیه هم شرکت کردم وتقریبا حالم جا اومد.البته اگه باز نزنن تو حالم.فردا شب عروسی پسر دایی و خواستگار سابقمه.خوشحال بودم که به خاطر مسائل بین دو خونواده دعوت نشدیم که دیروز زن دایی زنگ زد و تلفنی دعوت کرد.حالا خودمون که میریم هیچی قراره عروس خانمم ببریم.من که اصلا حوصله ندارم.چند روز پیش بابام اینا قرار و مدارا رو گذاشتن و شنبه قراره برن آزمایش.واقعا این ازدواج کردن هم چه دنگو فنگی داره.خیلی اعصاب می خواد!سعی می کنم از الان به مهمونی دادنو هزار تا کوفت و زهرمار و دردسر دیگه ش فکر نکنم.حرف هم که بزنی همه از شش جهت بهت هجوم میارن که "تو حسودیت میشه!"یا"داری خواهر شوهربازی درمیاری"الان بهم میگن خفه شم ولی موقع زحمت و دردسرش که میشه جملگی به اتفاق یاد من میفتن.به من چه!ایشالا تا اون موقع خودمو یه جایی مشغول می کنم که تبدیل به کلفت آقا و خانوم نشم.

نوشته شده در یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:6 توسط نوران| |


Power By: LoxBlog.Com