راه یافته

بازم محرم از راه رسید.برای من یکی از چیزایی که یادم میندازه عمرم چقدر زود میگذره همین تند و تند فرا رسیدن محرمه.تو چند سال اخیر،آبجی دومی و بچه هاش میومدن اینجا و یکی دوسال بود که آبجی بزرگه هم میومد.سحر اینا هم میومدن تو خونه کوچیکه شون که نزدیک ماست.با بودن اونا همیشه محرم برام خیلی خاطر انگیز بوده.بخصوص اینکه تو محله ما مراسما خیلی پررنگ و پرشوره.برخلاف بعضی جاهای این شهر درندشت که که انگار تقویم قمری توش راهی نداره.بچه ها خیلی شور و شوق داشتن که برن از جاهای مختلف غذا بگیرن.بعد هرکدومشون با ناخن اسمشونو رو در ظرف یه بار مصرف حک میکردن که کسی بهش دست نزنه!یخچال پر میشد از ظرفای غذا.حالا خدا نکنه موقع شام یا ناهار که غذاها رو گرم میکردیم،ظرف غذای یکی ازین بچه های کوچیکتر دست میخورد.الم شنگه ای به پا می شد که اونورش ناپیدا.اما امسال به دلایل مختلف که یکیش اختلافات پیش اومده با داداش کوچیکه و زنشه،خواهرا گفتن نمیان تهران.این عروس خانم هم که چند وقت پیش خونوادشو آورد خونه مون تا با ما سنگاشونو وا بکنن.وفعلا قرار شده کمتر به خونه همدیگه رفت و آمد کنن و ما یه نفسی تازه کنیم!عروسی هم موکول به این شد که داماد کار پیدا کنه.بگذریم.امسال احتمالا فقط سحر اینا بیان یه سری بزنن.منم که این روزا حسابی مریض شدم و اصلا نتونستم تو مراسم شرکت کنم.خدا کنه بعد ازین بتونم.خودم خیلی متاسفم که محرم برای ما تبدیل شده به خاطرات نذری گرفتن یا بعضا رفتن سر کوچه و تماشای هیئت های عزاداری.اصلا یادمون رفته که این کارا به خاطر کیه؟یه جورایی تبدیل به یه عادت شده.امیدوارم امسال که اینجا هم کمی خلوت تره یه خورده به خودم بیام!

نوشته شده در سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:,ساعت 11:19 توسط نوران| |

 نمیدونم چرا دیگه دل و دماغ نوشتن ندارم.آخه واقعا چه حرفی هست؟همش گله و شکایت و دلتنگی.خواهر زاده عزیز هم که ازدواج کرد و سرش حسابی گرمه.نه اینکه بگم قبلا خیلی با هم ارتباط داشتیم.چون بودن تو دو شهر مختلف به خودی خود ارتباط رو مشکل میکنه.ولی خب دلمون به هم خوش بود.وقتی به هم میرسیدیم کلی حرف داشتیم که بزنیم.ولی دیگه سوم شخصی از راه رسید و جای منو براش پر کرد که هیچ،تبدیل به اول شخص شد!البته این کاملا طبیعیه ولی هیچ کس انتظار نداشت به این زودی اتفاق بیفته.الان تنها کسی تو خونواده که باهاش ارتباط نزدیک دارم همین سحر جونه و بعدش آبجی خانوم بزرگم.داداش کوچیکه هم که به لطف رفتار های خانومش باهم قهریم.اگه پارسال یکی بهم میگفت یه روزی با این داداشت یه دعوا و بگومگوی حسابی می کنید و دیگه دلت نمی خواد باهاش حرف بزنی اصلا باورم نمیشد.سال به سال دریغ از پارسال!فردا ایشالا قراره یکی از دوستای خوابگاهیم برای تسویه حساب دانشگاهش از شمال بیاد.اگه خدا بخواد می خوایم تو میعادگاه رادیو هفت همو ببینیم.خدا کنه بشه

نوشته شده در یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:,ساعت 10:14 توسط نوران| |


Power By: LoxBlog.Com