راه یافته

این روزها اصلا حال خوشی ندارم.بیشتر اوقاتم به خونه داری و پذیرایی از مهمان تازه واردمون میگذره.پدر و مادر عزیز هم دهها برابر قدیم روی اعصاب من رژه میرن و باحرفای جانبدارانه شون زجرم میدن.طوری که دیگه اواخر هفته پیش طاقتم طاق شد و از خودم دفاع کردم.دیگه تحملم تموم شده.منو فقط به عنوان یه کلفت لال قبول دارن.اگه حرف بزنم و ابراز نارضایتی کنم که دیگه گناه کبیره ست.من که این همه مدت خودمو نگه داشته بودم و به کسی چیزی بروز نمی دادم،خواهر دومی که زنگ زد به گریه افتادم.همین طور تو کلاس قرآن که البته خوشبختانه فقط سه نفر بودیم.خواهرم خواست با مامان صحبت کنه که او هم از حملات مامان جان در امان نموند و فعلا بدون اینکه چیزی بگه در قهر به سر می بره.معلمم گفت:تو که تا حالا چیزی نمی گفتی.من اصلا فکر نمی کردم همچین وضعیت اسفباری تو خونه داشته باشی"وخلاصه خیلی همدردی کرد و گفت:تو که نمیتونی شرایطو عوض کنی ،به پدر مادرت خدمت کن و به خدا بگو که من باتو معامله کردم.خدا برات جبران می کنه"این حرفا گفتنش آسونه ولی عمل کردنش برای کسی که جونش به لبش رسیده و دیگه از درون خالی شده و چیزی برای بخشیدن به دیگران نداره خیلی سخته.یه دوست دارم که اونم میاد کلاس قرآن و وضعیتش خیلی خیلی وخیم تر از منه.گاهی که همو می بینیم سر درد دلش باز میشه.دفعه آخری که دیدمش داشت سکته میکرد از ناراحتی و مادرشو برادراشو نفرین می کرد.تو خونواده ش فقط پدرش باهاش خوب بود که اونم پارسال از دنیا رفت.اونو که می بینم باز میگم خداروشکر پدر و مادر من مثل موج سینوسی یه وقت هایی هم رفتارشون خوبه.تازه خواهر و برادرام که گوش شیطون کر خیلی خوبن.جمعه ای بابای سحربه سفارش خواهر دومی اومده بود خونه مون تا منو چند روزی ببره خونه خودشون.خیلی دلم می خواست باهاش برم و یه نفسی بکشم.ولی از یه طرف شبش خونه پسرخاله م دعوت داشتیم و خانومش که با هم صمیمی هستیم ناراحت می شد اگه نمی رفتم.بعدشم سحر فردا صبحش بلیط داشتو می رفت شهرستان.سیما خواهر سحر هم فصل امتحاناتش بود و زن داداش هم فقط شنبه تعطیل بود.گفتم بذارم برای دفعه بعد که داشتم اقدام به خودکشی می کردم برم خونه شون!(چون تاحالا فقط فکر خودکشی به سرم زده هنوز عملیش نکردم)شب هم که رفتیم مهمونی،همون در خونه شون بین داداشم و یه نفر سر جای پارک ماشین دعوا شدوناگهان چندین نفر ریختن سر این بچه و حسابی کتکش زدن وبادمجون توصورتش کاشتنو لبه یکی از دندوناش هم شکست.عروس جان هم زنگ زد 110 ومامور اومد شکایتو نوشتو الان دو سه روزه که دنبال قضیه وپزشکی قانونی و دادگاه و...هستن تا طرفو ادب کنن.پزشکی قانونی شکستگی دندونو قبول نکرده و گفته مال قبلا بوده!پدر مادر که از داشتن همچین عروس زرنگی که کلانتری و دادگاه رفتن براش مثل آب خوردنه و نمی ذاره هیشکی بهش بگه بالای چشمت ابروست خیلی به خودشون میبالن.خداییش هم خیلی جربزه نشون داد و اطرافیان طرف رو به التماس انداخت.تبعات قضیه این بود که پسر خاله جان و زنش که دیگه تو اون محل احساس امنیت نمی کنن قراره بیان طبقه پایین خونه ما بنشینن.دیروز هم خانومش اومد خونه مونو ببینه و البته سر یه موضوع مسخره بازن داداش جان حرفشون شد و قهریدند!از دیروز دارم به حال خودم افسوس می خورم که چقدر ساده دلم.اگه من بودم خیلی راحت از کنار قضیه می گذشتم ولی اینها هرکدوم به نوعی می خواستن از بقیه زهر چشم بگیرن که دیگه کسی جرات نکنه به ساحت مقدسشون نزدیک بشه.همیشه هم آدمای ساده کلاهشون پس معرکه ست.حالا من از این می ترسم که اگه خدای نکرده زبونم لال این خانوم یه روزی با ما یا حتی خود داداش کوچیکه در بیفته چی به سرمون میاد؟!

نوشته شده در دو شنبه 8 خرداد 1391برچسب:,ساعت 11:2 توسط نوران| |


Power By: LoxBlog.Com