راه یافته

 نمیدونم چرا دیگه دل و دماغ نوشتن ندارم.آخه واقعا چه حرفی هست؟همش گله و شکایت و دلتنگی.خواهر زاده عزیز هم که ازدواج کرد و سرش حسابی گرمه.نه اینکه بگم قبلا خیلی با هم ارتباط داشتیم.چون بودن تو دو شهر مختلف به خودی خود ارتباط رو مشکل میکنه.ولی خب دلمون به هم خوش بود.وقتی به هم میرسیدیم کلی حرف داشتیم که بزنیم.ولی دیگه سوم شخصی از راه رسید و جای منو براش پر کرد که هیچ،تبدیل به اول شخص شد!البته این کاملا طبیعیه ولی هیچ کس انتظار نداشت به این زودی اتفاق بیفته.الان تنها کسی تو خونواده که باهاش ارتباط نزدیک دارم همین سحر جونه و بعدش آبجی خانوم بزرگم.داداش کوچیکه هم که به لطف رفتار های خانومش باهم قهریم.اگه پارسال یکی بهم میگفت یه روزی با این داداشت یه دعوا و بگومگوی حسابی می کنید و دیگه دلت نمی خواد باهاش حرف بزنی اصلا باورم نمیشد.سال به سال دریغ از پارسال!فردا ایشالا قراره یکی از دوستای خوابگاهیم برای تسویه حساب دانشگاهش از شمال بیاد.اگه خدا بخواد می خوایم تو میعادگاه رادیو هفت همو ببینیم.خدا کنه بشه



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:,ساعت 10:14 توسط نوران| |


Power By: LoxBlog.Com