راه یافته

دوازدهم به خونه دایی و پسر دایی رفتیم و عیدی هم گرفتیم.خیلی جالب انگیز بود که زن پسر دایی که همسن خودمه به من عیدی بده وهمین طور دایی که هیچ وقت ازین کارا نمی کرد.بالاخره یکی دو نفر فهمیدن که ما هم دل داریم.خیلی خوشحال شدم.احساس جوونی کردم.سیزده هم که رفتیم سرخه حصار پیش داداش اینا و خونواده برادر زنش.با بچه ها وسطی و بدمینتون بازی کردم.اصلا یاد ندارم سیزده بدر بازی کرده باشم.چون خودمون تنهایی می رفتیم و نظاره گر خوش گذروندن بقیه می شدیم و گاهی بیشتر غصه دار میشدیم که چرا ما هیشکی دور و برمون نیست.ولی امسال خدا رو شکر خوب بود.زن داداش زن داداشم هم که زن نازنینیه برا همه مون سبزه گره زد.خدا رو شکر عید خوبی بود.گرچه مسئولیت خونه و آشپز خونه همش با من بود و در واقع جونم درومد!،ولی به با هم بودنه می ارزید.به دلم افتاده امسال سال خوبیه.خدا کنه دلم راست گفته باشه



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:6 توسط نوران| |


Power By: LoxBlog.Com